روز به روز که از عمرم میگذرد زندگی را سخت تر می بینم، خودم را در برابر سپاه بزرگی از مشکلات می بینم که قسم خورده اند مرا از پا در بیاورند، در برابر دریای بزرگی از غم و اندوه که می خروشد و می کوشد تا مرا در خود غرق کند، خودم را در برابر توفانی از حوادث می بینم که می خواهند به سرعت نور با من برخورد کنند و جز چند استخوان خُرد شده چیزی از من باقی نگذارند، من خودم را گرفتار در میان مردمی می بینم که ارزش زندگی و لحظه لحظه ی عمر را نمی دانند، در میان مردمی که نمی خواهند بیدار باشند، مردمی که در برابر سرنوشت خود و نسلهای بعد از خود بی تفاوتند، مردمی که دغدغه آینده شان فقط لقمه نانی هست و بس، زندگی می کنند به امید روزی که شاید کسی از جایی برایشان اندکی خوشبختی بیاورد، مردمی که بی ربط نیستند به مشکلات و غم و اندوه و اتفاقاتی که به سمت من روانه می شوند.
من اما زندگی را دوست دارم، من تنفس در هوای آزادی را دوست دارم، من برای از دست رفتن خورشیدِ عمرم افسوس میخورم اما حتی در شبهای تاریک زندگی به دنبال ستاره های زیبا هستم به دنبال نوری برای بهتر دیدن، برای قدم گذاشتن در مسیر اهدافم. من هدفی دارم، رویایی دارم و بدستش می آورم، حتی اگر دیر.
من مردانه ایستاده ام تا زندگی را فتح کنم، تا زندگی را زندگی کنم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر